خدمات مشاوره و روانشناسي ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید. اميدوارم از مطالب آن استفاده كامل ببريد و مرا از نظرات خود مطلع كنيد. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : اصغري
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید: پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند: عجب بدشانسیای آوردی. پیرمرد جواب داد: "بدشانسی؟ خوششانسی؟ کسی چه میداند؟" چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانهی پیرمرد بازگشت. اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: "عجب خوششانسی آوردی!" اما پیرمرد جواب داد: "خوششانسی؟ بدشانسی؟ کسی چه میداند؟" بعد از مدتی، پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: "عجب بدشانسی آوردی؟" و اینبار هم پیرمرد جواب داد: "بدشانسی؟ خوششانسی؟ کسی چه میداند؟" در همان هنگام، مأموران حکومتی به روستا آمدند. آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود، از بردن او منصرف شدند. "خوششانسی؟ بدشانسی؟ کسی چـــه میداند؟" هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.زندگی سرشار از حوادث است. در واقع خوششانسی یا بدشانسی زاءیدهی ذهن ماست. یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:36 :: نويسنده : اصغري
سالها پیش در كشور آلمان، زن و شوهری زندگی میكردند. آنها هیچگاه صاحب فرزندی نمیشدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر كوچكی در جنگل، نظر آنها را به خود جلب كرد. مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر میكرد به هر دوی آنها حمله ميكرد و صدمه میزد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمیشنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر كوچك ' عضوی از ا عضای این خانوادهی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی میكردند. سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایهی مراقبت و محبتهای آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مأنوس بود. در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامهی كاری برای یك مأموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بیاندازهای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مأنوس شده بود، ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگیاش دور شود. پس تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغوحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغوحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینههای شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغوحش سپرد و كارتی از مسوولان باغوحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید. دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببرش میرفت و ساعتها كنارش میماند و از دلتنگیاش با ببر حرف میزد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری، با ببرش وداع كرد. بعد از شش ماه كه مأموریت به پایان رسید، وقتی زن بیتاب و بیقرار به سرعت خودش را به باغوحش رساند، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد میزد: عزیزم عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز، به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید. ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر كرد: نه، بیا بیرون، بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی، بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یك بچه گربه ' رام و آرام بود. اگرچه ببر مفهوم كلمات مهرآمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود، نمیفهمید، اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه كردن محبت، یك دل ساده و صمیمی كافی است، تا از دریچهی یك نگاه پرمهر، عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند. عشق و محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم برهم زدنی بهار كند. عشق یكی از زیباترین معجزههای خلقت است بطوری که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده، تفاوتی درخشان و ستودنی، چشمگیر است. محبت همان جادوی بینظیری است كه روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب میكند و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست. بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد. در كورترین گرهها، تاریكترین نقطهها، مسدودترین راهها، عشق بینظیرترین معجزهی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مسألهی پیش روی تو چیست، ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سرسختترین قفلها با كلید عشق و محبت گشودنی است. پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:44 :: نويسنده : اصغري
بخوانيد، فكر كنيد و پاسخ دهيد....
ادامه مطلب ... چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:22 :: نويسنده : اصغري
نجار پيري داشت خود را براي بازنشستگي آماده مي كرد....
ادامه مطلب ... یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 5:40 :: نويسنده : اصغري
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که باسرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت: منطق میگوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچكترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما………گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهای دستیافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 6:1 :: نويسنده : اصغري
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند... هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!!! مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟! هندو گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن... چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند... چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : اصغري
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص ميشود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.... ادامه مطلب ... سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : اصغري
گاندی رهبر فقید هندوستان با قطار در حال مسافرت بود... به علت بیتوجهی، یک لنگه از کفشهای نو او، که به تازگی خریده بود از پنجرهی قطار بیرون افتاد. گاندی بلافاصله لنگهی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. مسافران دیگر با تعجب به او نگاه کردند و علت این کارش را پرسیدند. او با لبخندی رضایتبخش گفت: "یک لنگه کفش نو برای من بیمصرف است، ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد". خوشبختی یگانه چیزی است که میتوانیم بی آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن برخوردار کنیم. کودکان معمولا خودمحور هستند. اما این ویژگی دائمی نیست و از ضغف شخصیتی چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:افسردگي,روابط جنسي,زناشويي,افسردگي و سكس,افسردگي و روابط زناشويي,روانشناسي مسائل جنسي, :: 6:4 :: نويسنده : اصغري
افسردگي بر روي كليه جنبه هاي زندگي تأثير دارد....
ادامه مطلب ... یک شنبه 13 فروردين 1391برچسب:مهارت,ميانسالي,روانشناسي,مهارتهاي زندگي در ميانسالي, :: 6:18 :: نويسنده : اصغري
افراد زيادي هستند که (به خصوص در ميانسالي) به اشکال مختلف از زندگي ادامه مطلب ... شنبه 12 فروردين 1391برچسب:مداد و داستانها آموزنده آن, :: 5:39 :: نويسنده : اصغري
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامهای مینوشت. بالاخره پرسید: ماجرای کارهای خودمان را مینویسید؟ دربارهی من مینویسید؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوهاش گفت: درسته دربارهی تو مینویسم اما مهمتر از نوشتههایم مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیدهام. بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی. صفت اول: میتوانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت ميکند. اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر اردهاش حرکت دهد. صفت دوم: گاهی باید از آنچه مینویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر میشود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی. صفت سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاککن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است. صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است. صفت پنجم: همیشه اثری از خود به جا میگذارد. بدان هر کار در زندگیات میکنی ردی به جا میگذارد و سعی کن نسبت به هر کاری میکنی هوشیار باشی و بدانی چه میکنی. ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج سالهاي بود. يكنواختي هم عادت ندهيم. چراكه زندگي جاريست و همانگونه كه خداوند شايستهترين پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر
روی کارتن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک
پرسید، خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنها را به من بسپارید؟ زن
پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد. پسرک گفت: خانم، من
این کار را نصف قیمتی که او میگیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که
از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،
خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم، در این
صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن
پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول
داروخانه که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از
رفتارت خوشم میآد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری
بهت بدم پسر کوچک جواب داد:
نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو میسنجیدم، من همون کسی هستم که برای
این خانوم کار میکنه.
حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:روانشناسي دوستي, :: 6:52 :: نويسنده : اصغري
دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن. دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي برام بيوفته،امکانش هست که من دستت را ول کنم. زندگی کردن صرفا به تغذیهی درست و روزای خوش زندگی چون در نظر ما خوب هستند به همون اندازه کوتاه اند، برعکس روزای سخت که یه روزش اندازه یه سال طولانی میشند.. میخوام از روزای خوش بگم، وقتی که دانشجو بودم و با دوستام درس میخوندیم و گهگاهی هم با هم شوخی میکردیم. چه قدر زود گذشت. بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، دنبال کار مناسبی بودم، اما کو کار. دوستام هم که هر کدوم یه جایی بودند و مشغول یه کاری. خانواده ما یه خانواده متوسط بود. پدرم یه کارمند بازنشسته بود و دخلش به خرجش نمیرسید، به همین دلیل بود که میخواستم زود تر کار پیدا کنم. روزا میگذشت تا اینکه با هزار دردسر تونستم تو یه شرکت مشغول به کار بشم. حقوقم زیاد نبود و نمیتونستم کمک زیادی به پدرم در مخارج خونه بکنم. چند وقتی گذشت و من به دنبال کار نیمه وقتی بودم که بعد از کار شرکت انجام بدم، تا این که به واسطه یکی از دوستام به یک آموزشگاه خصوصی برای تدریس معرفی شدم و چند شاگرد خصوصی گرفتم. دستمزدش بد نبود، هم در شرکت کار میکردم و هم تدریس میکردم. خوشحال بودم که میتونم گهگاهی گوشت مرغ و میوه بخرم و دست خالی به خونه نرم. مدتی گذشت، تا اینکه خواهرم سخت بیمار شد. پدر و مادرم خیلی ناراحت بودند. خرج و مخارج مداوای خواهرم خیلی زیاد بود. پدرم تصمیم گرفت بره مسافرکشی. هر روز پدرم با اون سن و سالش میرفت و شب برمیگشت. یه شب دیدم سر و صورتش زخمیه، اصلاً هیچ چی نگفت. بعداً فهمیدم سر مسافر بحثش شده و کار به کتک کاری کشیده. حال خواهرم یه مقدار بهتر شده بود و ما از این بابت خوشحال بودیم، تا اینکه یه شب که من و مادرم نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم، به ما خبر دادند که پدرم تو جاده تصادف کرده. بلا فاصله با آژانس به محل تصادف رفتیم. پدرم سالم بود ولی سرنشینای اون ماشینی که پدرم باهاش تصادف کرده بود بد جوری آسیب دیده بودند. پدرم را زندانی کردند و براش دیه بریدند، چون اونو مقصر میدونستند. برای آزادی پدرم به عمو عمه خاله و داییم رو انداختیم ولی هیچ کدوم به ما کمک نکردند. کسایی که وقتی گرفتار بودند، پدرم بهشون کمک کرده بود، صراحتاً گفتند نمیتونیم کمکتون کنیم. نمیدونستم باید چی کار کنم. یه شب که من و مادرم داشتیم با هم حرف میزدیم و دنبال راه چاره میگشتیم، یه دفعه از اتاق خواهرم یه صدایی شنیدیم، با عجله رفتیم اونجا که دیدیم خواهرم دوباره حالش بد شده، فوراً پنجره را باز کردم تا هوای داخل اتاق عوض بشه، خواهرمو بغل کردم و شونه هاشو مالش دادم. بعد از چند دقیقه حالش یه مقدار جا اومد. اون شب تا صبح گریه کردم و با خدا حرف زدم. صبح از خونه رفتم بیرون، ناخودآگاه یاد همکلاسی دانشگاهیم مریم افتادم. رفتم خونه شون مادرش به گرمی ازم استقبال کرد. ازش سراغ مریم را گرفتم. اونم شماره مریمو بهم داد. از وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودیم، دیگه از هم خبر نداشتیم، چون هر کدوم گرفتار زندگی خودمون بودیم. بهش زنگ زدم و جریان زندگیمو براش تعریف کردم. اونم با صبر و حوصله به حرفام گوش داد. گاهی وقتا گوش کردن به درد و دل آدما هم میتونه تءثیر گزار باشه. وقتی حرفام تموم شد، بهم گفت من چند میلیونی پس انداز دارم، گفتم خسارت ماشین و دیه پول زیادی میخواد. مریم گفت این پول را بهت میدم، فعلاً یه حساب قرض الحسنه باز کن و پول را بزار تو حساب. از طریق یکی از آشنا های پدرم هم یه کاری برات پیدا میکنم که حقوقش خوبه، با این پول و درآمد اون کار میتونی ظرف مدت چند ماه پدرت رو آزاد کنی. با خوشحالی ازش تشکر کردم و جریان را به مادرم گفتم. حدود یه ساعت بعد صدای زنگ در حیاط منو از افکارم بیرون آورد، زود رفتم در را باز کردم. پدر مریم بود یه پاکت داد دستم، منم تشکر کردم. وقتی درشو باز کردم، دیدم داخلش یه چک به مبلغ پنج میلیون تومان، در وجه حامله. همون روز یه حساب قرض الحسنه در بانک افتتاح کردم و پول را گذاشتم داخل حساب. قرار شد از فردا هم برم سر کار از 8 صبح تا 7 عصر کار میکردم. مدتی گذشت تا اینکه یه روز که برای یه کار بانکی رفته بودم، چشمم به اسامی برندگان قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه افتاد. یه دفعه یه چیزی دیدم که در جا خشکم زد، نرگس حسینی برنده صد میلیون تومان، باورم نمیشد. رفتم پیش مسءول بانک و ازش پرسیدم این اسامی چیه پشت شیشه، اون هم گفت قرعه کشی شده، این هم اسامی برنده هاست. بعد از مدتها غم و اندوه، بعد از اینکه با این همه مشکل خدا من و خانوادم را فراموشنکرده بود، از این که از امتحان الهی سربلند بیرون اومده بودم، خدا را شکر کردم. پدرم چند روز بعد آزاد شد و به آغوش خانواده برگشت. اون وقت بود که فهمیدم، هر کسی که همیشه به خدا امید داشته باشه، و به اون توکل کنه، هیچ وقت تنها نیست. پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت میکرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نميدانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم میزد. هنگامی که از شپزخانه عبور میکرد، صدای ترانهای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش ميکنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانهای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’ پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر ميخواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’ پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکههای طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاقها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکردهاند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند؛ او فقط تا حد توان کار ميکرد!!! پادشاه نمیدانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمده!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه میکرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل میگرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمههای شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش میسوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانهاست! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود… پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته میکند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره میکند! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست؟ رنگ آمیزی شعله ها را ميبینی؟ حیرت آور است! من فکر میکنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟ پسر حیران و گیج جواب داد: پدر! تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میکنی؟! چطور می توانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشستهای؟ پدر گفت: پسرم! از دست من و تو که کاری بر نمیآید. مامورین هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظرهایست که دیگر تکرار نخواهد شد... در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر میکنیم، الآن موقع این کار نیست. به شعلههای زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری، او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد. جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : اصغري
هر چه میگویید یا انجام میدهید، از تمایلات درونی و خواستههای شما سرچشمه میگیرد. پس برای رسیدن به موفقیت، باید انگیزهها را مشخص کرد تا با برنامهریزی اصولی به موفقیت رسید. 2- قانون انتظار: اگر با اعتماد به نفس انتظار وقوع چیزی را در جهان پیرامونتان داشته باشید، آن چیز به وقوع میپیوندد. شما همیشه هماهنگ با انتظاراتتان عمل میکنید و این انتظارات در رفتار و چگونگی برخورد اطرافیانتان تاثیر میگذارد. 3- قانون تمرکز: هر چیزی را که روی آن تمرکز و به آن فکر کنید در زندگی واقعی شکل میگیرد و گسترش پیدا میکند. باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که واقعاً در طلب آنید. 4- قانون عادت: حداقل 95% از کارهایی که انجام میدهیم از روی عادت است. پس میتوانیم عادتهایی را که موفقیتمان را تضمین میکنند در خود پرورش دهیم ؛ و تا هنگامی که رفتار مورد نظر بطور خودکار و غیر ارادی انجام نشود، تمرین و تکرار آگاهانه و مداوم آنرا ادامه دهیم. 5- قانون انتخاب: زندگی ما نتیجه انتخابهای ما تا این لحظه است. چون همیشه در انتخاب افکار خود آزادیم، مهار کامل زندگی و تمامی آنچه برایمان اتفاق میافتد در دست خودمان است. 6- قانون تفکر مثبت: برای رسیدن به موفقیت و شادی، تفکر مثبت امری ضروری است. شیوه تفکرتان نشان دهندۀ ارزشها و اعتقادات و انتظارات شماست. 7- قانون تغییر: تغییر اجتناب ناپذیر است و ما باید استاد تغییر باشیم، نه قربانی آن. 8- قانون مهار کردن: سلامت و شادی و عملکرد درست از راه مهار کردن کامل افکار و اعمال و شرایط پیرامونمان بوجود میآید. 9- قانون مسئولیت: مسئولیت کامل آنچه هستید و آنچه به دست آوردهاید و آنچه خواهید شد بر عهدۀ خود شماست. 10- قانون پاداش: عالم در نظم کامل به سر میبرد و ما پاداش کامل اعمالمان را میگیریم. همیشه از هر دستی که بدهیم از همان دست میگیریم. اگر از عالم بیشتر دریافت میکنید، به این دلیل است که بیشتر میبخشید. جمعه 21 بهمن 1398برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : اصغري
از سوسک میترسیم.....از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمي ترسیم.
از سوسک میترسیم.....از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمي ترسیم.
از عنکبوت میترسیم...از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببندد نمیترسیم.
از شکستن لیوان ميترسیم..............................از ;شکستن دل آدمها نمیترسیم
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفتههاي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصبانيشود،
تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد
كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در
ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك
كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا
به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته
به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را
از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه
ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت:
«دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به
وجود آوردهاي نگاه كن!!
اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال
عصبانيت چيزي را ميگوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل ميكوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو
چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت ميخواهم كه آن كار را كردهام،
زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
به ما از کودکی در مورد جوانمردی و جوانمردان داستانها و در علم روانشناسی، جوانمردی را مجموعهای از دو فضیلت انسانیت (شفقت) و
ادامه مطلب ... چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 7:26 :: نويسنده : اصغري
یک شنبه 16 بهمن 1398برچسب:, :: 7:22 :: نويسنده : اصغري
زندگي براي کساني که فکر ميکنند کمدي و براي کساني که احساس ميکنند تراژدي است. در واقعيت امر ما دو ذهن داريم، يکي که فکرمي کند و ديگري که احساس ميکند. اين دو راه متفاوت شناخت، در کنشي متقابل، حيات رواني ما را ميسازند. ذهن خردگرا همان مقام درک و فهم است که به مدد آن قادر به تفکر و تعمق هستيم. ولي در کنار آن نظام ديگري نيز براي دانستن وجود دارد، نظامي تکانشي و قدرتمند و گهگاه غيرمنطقي، يعني «ذهن هيجاني». تقسيم ذهن به دو بخش هيجاني و خردگرا تقريبا مانند تمايزي است که عوام ميان «قلب» و «سر» قائلند. احساس يقين حاصل از «گواهي قلبي» بر درست بودن چيزي، متفاوت با گواهي عقلي و تا حدودي عميقتر از آن است. نسبت کنترل عقلاني ذهن بر بخش هيجاني آن روند يکنواختي دارد; هر چه احساس شديدتر باشد، ذهن هيجاني مسلطتر و ذهن خردگرا بياثرتر ميگردد. به نظر ميرسد که اين ترتيب، از امتيازي سرچشمه ميگيرد که تکامل طي اعصار متمادي به احساسات و ادراک هاي شهودي ما داده است تا راهنماي پاسخهاي آني ما در موقعيتهاي مخاطرهآميز باشند; زيرا گاها لحظه اي تامل براي فکر کردن درباره کاري که بايد انجام شود، ممکن است به قيمت از دست دادن زندگي ما تمام شود. اين دو ذهن در اکثر موارد بسيار هماهنگ عمل مي کنند اما با اين وجود، دو ذهن خردگرا و هيجاني نيروهاي نسبتا مستقل از هم هستند. عملکرد ذهن هيجاني بسيار سريعتر از ذهن خردگراست. ذهن هيجاني بدون آنکه حتي لحظه اي درنگ کند تا بررسي کند که چه ميکند، مانند فنر از جا ميجهد و دست به عمل ميزند. نقطه تمايز ذهن هيجاني از واکنش سنجيده و تحليل گرايانه اي که مشخصه ذهن انديشمند است، سرعت عمل آن است. اعمالي که از ذهن هيجاني سرچشمه ميگيرند با قطعيت شديد و مشخص همراهند که حاصل روش جاري و آسان گير ذهن هيجاني در نگريستن به اطراف است که مي تواند براي ذهن خردگرا کاملا مبهوت کننده باشد. پس از فرو نشستن گرد و غبار يا حتي در ميانه راه متوجه ميشويم که داريم از خود ميپرسيم «راستي چرا آن کار را کردم؟» اين سوال نشانهاي از آن است که ذهن خردگرا در حال آگاهي يافتن از آن لحظه است اما نه با سرعت ذهن هيجاني. از متداولترين پاسخهاي هيجاني سريع و نپخته، ازدواجهاي غلط است; چرا که در حالات هيجاني (emotional) ذهن انسان از تفکر منطقي خالي ميشود و پس از فروکش کردن هيجانها تازه ميفهميم که چه بلايي سر خود آوردهايم. ذهن هيجاني همانند يک شمشير دولبه است; امتياز بزرگ ذهن هيجاني در اين نکته است که ميتواند واقعيت هيجاني را در يک لحظه دريابد (او از دست من عصباني است، او دروغ ميگويد، او فکر خطرناکي در کله دارد)، و دريک آن به قضاوتي شهودي دست بزند که به ما ميگويد در مقابل چه کسي بايد احتياط کنيم، به چه کسي بايد اعتماد کنيم و چه کسي درمانده است. ذهن هيجاني رادار ما براي اعلام خطر است. اگر ما (يا پيشينيان ما در طول دوران تکاملي) در برخي از اين موارد منتظر ارزيابي عقل خردگرا ميمانديم نه تنها ممکن بود اشتباه کنيم، که حتي شايد زنده هم نمي مانديم. اما همين ذهن هيجاني ممکن است دردسرساز شود; مشکل اينجاست که اين برداشتها و قضاوتهاي شهودي از آنجا که در يک لحظه صورت ميگيرند ممکن است اشتباه يا گمراه کننده باشند. حال با اين مقدمه بهتر ميتوانيم مفهوم «هوش هيجاني» را دريابيم. تعريف هوش هيجاني زنگ تفريح يک مرکز پيشدبستاني است و عدهاي پسر بچه روي چمنها ميدوند. اميرعلي زمين ميخورد، زانويش زخمي ميشود و گريه ميکند; اما پسرهاي ديگر به دويدن ادامه ميدهند به جز اردشير که توقف ميکند. وقتي گريه اميرعلي فروکش ميکند، اردشير نيز خودش را زمين ميزند و زانويش را ميمالد، وي فرياد ميزند «زانويم زخمي شده است!» روانشناسان اردشير را نمونهاي از افرادي ميشمارند که از هوش هيجاني و بين فردي خوبي برخوردار است. به نظر ميرسد که اردشير در «شناخت احساسات» همبازيهاي خود و برقرار کردن «ارتباط سريع و هموار» باآنان توانايي بالايي دارد. فقط او بود که به درخواست کمک و درد اميرعلي توجه کرد و فقط او بود که سعي کرد دوست زمين خوردهاش را تسلي دهد، هر چند تنها کاري که توانست بکند، ماليدن زانوي خودش بود. اين حرکت جسماني جزيي از استعدادي در برقرار کردن ارتباط حکايت دارد، يعني مهارتي عاطفي که براي حفظ ارتباطهاي نزديک در ازدواج، دوستي يا ارتباط حرفهاي اساسي است. اين مهارتها در کودکان پيشدبستاني تازه جوانه زدهاند و در طول زندگي شکفته خواهند شد. با اين وصف تعريف هوش هيجاني چنين است: «توانايي زير نظر گرفتن احساسات و هيجانات خود و ديگران، تمايز گذاشتن بين آنها و استفاده از اطلاعات حاصل از آنها در تفکر و اعمال خود». بنابراين هوش هيجاني مجموعه مهمي از يک سري تواناييهاست: تواناييهايي مانند اينکه فرد بتواند انگيزه خود را حفظ نمايد و در مقابل ناملايمات پايداري کند، تکانش هاي خود را به تعويق بيندازد و آنها را کنترل کند، حالات روحي خود را تنظيم کند و نگذارد پريشاني خاطر، قدرت تفکرش را خدشه دار سازد، با ديگران همدلي کند و اميدوار باشد. هوش منطقي (IQ) و هوش هيجاني (EQ) تضادي با يکديگر ندارند بلکه فقط با هم متفاوتند. دانستن اينکه شخصي فارغالتحصيل ممتازي است تنها به اين معني است که او در جنبههايي که با نمره سنجيده ميشوند بسيار موفق بوده است و احتمالا فردي با هوشبهر (IQ) بالاست، اما درباره اينکه او به فراز و نشيبهاي زندگي چه واکنشي نشان مي ده، چيزي به ما نميگويد و مشکل در همين جاست. هوش تحصيلي - کلا کالا هوشبهر يا IQ - در مواقع بروز بحران و گرفتاري هاي زندگي، عملا هيچ نوع آمادگياي در افراد پديد نميآورد. با وجود آنکه هوشبهر بالا تضمين کننده رفاه، شخصيت اجتماعي يا شادکامي در زندگي نيست، با اين حال مدارس و فرهنگ ما صرفا بر تواناييهاي تحصيلي تاکيد ميکنند و هوش هيجاني، يعني مجموعهاي از تواناييها و صفاتي که بياندازه در سرنوشت افراد اهميت دارند را ناديده ميگيرند. نتيجه اين وضع خيل عظيم فارغ التحصيلان دانشگاهي است که در سطوح بالاي دانشگاهي داراي مدرک هستند ولي در پيش پا افتاده ترين روابط عاطفي و اجتماعي خود به شدت داراي مشکل ميباشند. زندگي هيجاني حيطهاي است که مانند رياضيات يا ادبيات ميتواند در آن مهارتي کم يا زياد داشت و مجموعه توانشهاي خاص خود را مي طلبد. ميزان شايستگي فرد در آن زمينه براي درک اين مطلب که چرا فردي در زندگي پيشرفت ميکند و فرد ديگري با همان ميزان استعداد، در نيمه راه متوقف ميشود. برخلاف هوشبهر که سابقه حدود يک صد سال تحقيق بر صدها هزار نفر را به همراه دارد، هوش هيجاني مفهوم جديدي است. در حالي که عدهاي معتقدند که هوشبهر را نميتوان از طريق تجربه يا آموزش چندان تغيير داد، ولي هوش هيجاني و قابليتهاي عاطفي مهم را ميتوان به کودکان آموخت و سطح آن را در بزرگسالان ارتقا داد. شكلگيري اجزاي هوش هيجان شکل گيري اجزاي هوش هيجاني، ابتدا در سالهاي اوليه زندگي کودک انجام ميگيرد، اگرچه شکل گيري اين ظرفيت ها در خلا ل سال هاي مدرسه نيز ادامه پيدا ميکند. پيامي که يک دختر کوچک هنگامي که براي درست کردن پازل خود از مادر گرفتارش کمک ميخواهد، دريافت ميکند، بر حسب نحوه پاسخدهي مادر متفاوت است. چنانچه پاسخ مادر ابراز خشنودي آشکار از کمک کردن به او باشد، وي يک نوع پيام دريافت ميکند و اگر پاسخ مادر اين جواب موجز باشد که «مزاحم من نشو، کارهاي مهمي دارم که بايد انجام بدهم» برداشت کاملاً متفاوتي پيدا ميکند. تمام مبادلات کوچک ميان والد و فرزند، داراي زيرمجموعهاي عاطفي است و تکرار اين پيامها در طي ساليان به شکلگيري ديدگاهها و تواناييهاي عاطفي اساسي در کودکان ميانجامد. مولفههاي هوش هيجاني حيطههاي اصلي هوش هيجاني به شرح زير هستند: براي مثال بيرون ريختن غضب را برخي افراد به عنوان روشي براي مقابله با عصبانيت به کار ميگيرند چرا که اين باور در ميان عموم مردم رواج دارد که «انجام اين کار باعث ميشود احساس بهتري پيدا کني». از دهه 1950 روانشناسان با اين روش مخالفت کردند چرا که دريافتند برونريزي خشم يکي از بدترين راههاي خاموش کردن آن است، زيرا انفجار غضب عموما برانگيختگي مغز هيجاني را تقويت ميکند و باعث ميشود افراد در عوض احساس خشم کمتر، عصبانيت بيشتري احساس کنند. به همين ترتيب بسياري از افراد در زمينه مديريت اضطراب و نگرانيهاي خود دچار مشکل هستند. ذهن نگران در زنجيره بي پاياني از ناراحتيهاي جزيي گرفتار ميشود، از يک موضوع به موضوع ديگر ميرود و به عقب باز ميگردد. ويژگي افرادي که هوش هيجاني بالا دارند هوشبهر و هوش هيجاني قابليت هاي متضاد نيستند بلکه بيشتر ميتوان چنين گفت که متمايزند. همه ما از ترکيبي از هوش و عواطف برخورداريم، افراد داراي هوش بالا و هوش هيجاني پايين و يا هوشبهر پايين و هوش هيجاني بالا ، علي رغم وجود نمونه هايي نوعي، نسبتا نادرند. فيالواقع ميان هوشبهر و برخي جوانب هوش هيجاني همبستگي مختصري وجود دارد، هر چند اين ارتباط آن قدر است که روشن کند اين دو قلمرو اساسا مستقل هستند. گونه خالص داراي هوشبهر بالا ، يعني کاملا فاقد هوش هيجاني، تقريبا تصوير اغراق آميزي از روشنفکراني است که در قلمرو ذهن استادند اما در دنياي فردي ناکار آمدند. نيم رخهاي آماري مردان و زنان در اين خصوص تا حدودي متفاوت است. مرد داراي هوشبهر بالا با طيف گستردهاي از علايق و تواناييهاي ذهني مشخص ميشود که البته جاي تعجبي ندارد. اين مرد بلند پرواز و مولد، قابل پيشبيني و سرسخت است و دربند علايق فردي خود نيست. او همچنين عيبجو و فخرفروش مشکلپسند و بازدارنده، در تجارب احساسي ناراحت، غير بيانگر و مستقل و از نظر عاطفي سرد و بيروح است. مرداني که از نظر «هوش هيجاني» بالا هستند، از نظر اجتماعي متوازن، خوش برخورد و بشاش هستند و در مقابل افکار نگرانکننده يا ترسآور مقاومند. آنان در زمينه خدمت به مردم يا حل مشکلات، قبول مسووليت و برخورداري از ديدگاههاي اخلاقي، ظرفيتي قابل توجه دارند; در ارتباط خود با ديگران همحسي و توجه نشان ميدهند. زندگي عاطفي آنان غني اما همخوان است، آنان با خود، ديگران و مجموعه اجتماعي که در آن زندگي مي کنند راحتند. زنان داراي «هوشبهر» بالا از اتکا به نفس هوشمندانهاي که از آنان انتظار ميرود برخوردارند، تفکرات خود را به راحتي مطرح ميکنند، براي موضوعات ذهني ارزش قائلند و طيف گستردهاي از علايق ذهني و زيبايي شناختي دارند. چگونه هوش هيجاني خود را الفباي يادگيري هوش هيجاني شناخت هيجانهاي اصلي و ترکيبات فرعي آنهاست. برخي از هيجانها را ميتوان «اصلي» تلقي کرد; هيجانهايي که به مثابه رنگهاي اصلي آبي، زرد و قرمز هستند و ساير ترکيبات از آنها سرچشمه ميگيرند. عنوان برخي از خانوادههاي اصلي و برخي از اعضاي آنها از اين قرار است: خشم: تهاجم، هتک حرمت، تنفر، غضب، اوقات تلخي، غيظ، آزردگي، پرخاش، خصومت، اذيت، تندمزاجي، دشمني. راه ديگر براي بسط خودآگاهي، نوشتن حالات دروني است. بعد از چندين ماه نوشتن حالات روحي مختلف خود - از آنجا که کلمهها در ذهن گم ميشوند نه روي کاغذ – ميتوانيم خود را در يک نمودار تاريخي بررسي کنيم. مثلا ميفهميم که سال قبل در برابر يک مساله چگونه عصباني ميشديم و امسال چگونه واکنش نشان ميدهيم. همدلي، توانايي اجتماعي و هيجاني مهمي در اين زمينه است، يعني درک احساسات ديگران و خود را در جاي آنان فرض کردن و احترام گذاشتن به تفاوتهايي که در احساسات افراد نسبت به چيزهاي مختلف وجود دارد. توانايي برقراري ارتباط با افراد ديگر نيز از مولفههاي هوش هيجاني است: فرد ميبايست تمرين کند تا شنونده و پرسشگر خوبي باشد، بتواند ميان آنچه ديگري انجام مي دهد و آنچه ميگويد تمايز قايلشود و سعي کند به جاي رفتارهاي نپختهاي مثل عصباني شدن يا منفعل بودن راههاي بالغانهتري مثل جسارت و جراتورزي را ياد بگيرد.
زندگي براي کساني که فکر ميکنند کمدي و براي کساني که احساس ميکنند تراژدي است. جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : اصغري
سالها دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمان حصار کشیدم؟!!!؟ >خودم برایش میگویم ...... شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:44 :: نويسنده : اصغري
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجالاز دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار میتوان كرد؟..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند.... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" یادمان باشد که: من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم، من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم، من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم، چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است. و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزي باشم که تو میخواهي، من را خودم از خودم ساختهام، تو هم به یاد داشته باش مني که من از خود ساختهام، آمال من است، تویي که تو از من می سازي آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند. لیاقت انسانها کیفیت زندگي را تعیین میکند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزي باشم که تو میخواهي و تو هم میتواني انتخاب کني که من را میخواهي یا نه ولي نمیتواني انتخاب کني که از من چه میخواهي. میتواني دوستم داشته باشي همین گونه که هستم، و من هم. میتواني از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم، چرا که ما هر دو انسانیم. این جهان مملو از انسانهاست، پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد. تو نمیتواني برایم به قضاوت بنشیني و حکمی صادر کنی و من هم، قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است. دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند، حسودان از من متنفرند ولي باز میستایند، دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم، چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى، من قابل ستایشم، و تو هم…… یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آنهایي که هر روز میبیني و مراوده میکني همه انسان هستند و داراي خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگي جایزالخطا. اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختي، نامت را انسانى باهوش بگذار. ماهاتما گاندی روباه: ميدوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده؟ شير : اوه. من ميتونم به راحتي برات درستش کنم! روباه : اوه. ولي پنجههاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر ميکنه! شير : اوه. نه. بده برات تعميرش ميکنم! روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه که يک شير تنبل با چنگالهای بزرگ نميتونه يه ساعت مچی پيچيده رو تعمير کنه. شير : البته که ميتونه. اونو بده تا برات تعميرشکنم. شير داخل لانهاش شد و بعد از مدتي با ساعتي که به خوبي کار ميکرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز کشيد و رضايتمندانه به خود ميباليد.بعد از مدت کمي گرگی رسيد و به شير لميده در زير آفتاب نگاهي کرد. گرگ : ميتونم امشب بيام و با تو تلويزيون نگاه کنم؟ چون تلويزيونم خرابه. شير : اوه. من ميتونم به راحتي برات درستش کنم! گرگ: از من توقع نداری که اين چرند رو باور کنم. امکان نداره که يک شير تنبل با چنگالهای بزرگ بتونه يک تلويزيون پيچيده رو درست کنه. شير : مهم نيست. ميخواهي امتحان کني؟ شير داخل لانهاش شد و بعد از مدتي با تلويزيون تعمير شده برگشت! گرگ شگفت زده و با خوشحالي دور شد. ******** حال ببينيم در لانه شير چه خبره؟ در يک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسيار پيچيده بوسيله ابزارهای مخصوص هستند و در طرف ديگر شير بزرگ مفتخرانه لميده است! نتيجه :اگر ميخواهيد بدانيد چرا يک مدير مشهور است به کار زيردستانش توجه کنيد.اگر ميخواهيد مدير موفق و مؤثري باشيد از هوشمندي و ارتقاء کارکنانتان نهراسيد بلکه به آنها فرصت رشد بدهيد. اين مسأله چيزي از توانمنديهاي شما نميکاهد.به قول بيل گيتس: مديران موفق افراد باهوشتر از خود را استخدام ميکنند. سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : اصغري
سلامت نیوز: فشارخون بالا، غالباً شناسه يا نشانهيي ندارد. اما، تأثير بالا بودن فشارخون بر زندگي جنسي آشکار است. با وجودي که فعاليت جنسي به خلاف حملهي قلبي، تهديد فوري سلامتي به شمار نميآيد ولي بالا بودن فشارخون ممکن است بر رضايت کلي از م ميان بالا بودن فشارخون و بروز مشکلات جنسي در مردان يک پيوند تأييد شده وجود دارد ولي در خانمهايي که دچار کاهش رضايت جنسي هستند، هنوز ارتباط با بالا بودن فشارخون ثابت نشده است. چالشها در مردان به گزارش سلامت نیوز به نقل از هفته نامه پزشکی امروز بالا بودن فشارخون به آستر عروق خوني آسيب ميرساند و سبب سفت و باريک شدن (آتروسکلروز، تصلب شرائين) سرخ رگها و محدود شدن جريان خون ميگردد. اين امر به آن معنا است که خون به مقدار کمتر به آلت جريان مييابد. در بعضي مردان، کاهش جريان خون سبب دشواري پيدا شدن حالت نعوظ و حفظ آن ميشود. اين حالت را غالباً سوء کار نعوظي erectile dysfunction مينامند. اين مشکل به ويژه در مرداني که بالا بودن فشارخون خود را درمان نميکنند بيشتر ديده مي شود. حتي يک مورد رويداد سوء کار نعوظي ممکن است به پيدايش اضطراب بيانجامد. ترسهايي که در اين مورد دوباره به وقوع خواهد پيوست ممکن است به پرهيز از انجام نزديکي در مردان منتهي شده و بر رابطه با مصاحب جنسي تأثير بگذارد. بالا بودن فشارخون بر انزال نيز مؤثر است و سبب کاهش ميل جنسي هم ميشود. گاهي داروهاي مورد استفاده در درمان فشارخون بالا نيز داراي همين تأثيرات ميباشند. چالشها در زنان تأثير بالا بودن فشارخون بر بروز مشکلات جنسي در خانمها، به خوبي روشن نشده است. اما امکان دارد بالا بودن فشار بر زندگي جنسي خانمها تأثير گذارد. به ارگاسم (ربوخه، اوج لذت جنسي، Orgasm)منتهي شود. بهبود به پاخيزي و روان و نرمسازي ممکن است به رفع اين حالت کمک کند. مانند مردان، خانمها نيز ممکن است دچار اضطراب شده و به علت سوء کار مسايل جنسي به مسايل مربوط به روابط مبتلا شوند، در صورت بروز اين مشکلات، خانمها بايد به پزشک مراجعه کنند. عوارض جنسي داروهاي فشارخون آن دسته از داروهاي فشارخون بالا که ممکن است به عنوان عارضهي جانبي سبب سوء کار جنسي شوند عبارتند از: قرصهاي افزاينده ادرار (مدر).اين قرصها به شدت سبب کاهش جريان خون آلت شده و رسيدن و ايجاد حالت نعوظ را دشوار ميسازند. اين داروها سبب تخريب ذخيرهي روي در بدن ميگردند. روي براي ساخته شدن هورمون جنسي تستوسترون ضروري است. بتابلوکرها. اين داروها بر آن واکنشدستگاه عصبي تأثير دارد که سبب نعوظ ميشود. استفاده از بتابلوکرها سبب ميشود تا سرخرگهاي آلت گشاد نشوند و خون به مقدار کافي جهت ايجاد نعوظ در آلت جريان نيابد. براي کاهش احتمال بروز عوارض جانبي ناشي از اين داروها از جمله مشکلات جنسي، داروها را آنچنانکه تجويز شدهاند مصرف نمائيد. اما اگر باز هم اين عوارض جانبي موجود باشد، با پزشک خود مشاوره کنيد تا داروهاي ديگري تجويز کند که عوارض جانبي کمتري داشته باشند. داروهاي داراي عوارض جانبي کمتر در صورتي که عوارض جانبي جنسي بازهم موجود باشد، بايد از پزشک خواست داروهاي ديگري تجويز کند. احتمال دارد مصرف بعضي از داروهاي کاهندهي فشارخون عوارض جانبي جنسي کمتري داشته باشند. از جمله: مهار کنندههاي آنزيم مبدل آنژيوتانسين (ACE) بلوکرهاي راهگذر کلسيم بلوکرهاي گيرندهي آنژيوتانسين II آلفا بلوکرها براي کمک به پزشک در انتخاب مناسبترين دارو، بايد اطلاعات مربوط به مصرف تمامي داروها از جمله مکملهاي گياهي و داروهاي بدون نسخه در اختيارش نهاده شود. گاهي ترکيب خاصي از داروها يا مکملها در ايجاد مشکل جنسي سهيم است. اگر پزشک موافق باشد، بيمار ميتواند به طور موقت داروي فشارخون را قطع کند تا مشخص شود آيا وضعيت زندگي جنسي بهبود مييابد يا نه. در تمام مدتي که به طور موقت از داروي کاهندهي فشارخون استفاده نميشود، براي اطمينان از بالا نرفتن، بايد فشارخون کنترل شود. داروهاي سوءکار نعوظ و فشارخون مردان دچار فشارخون بالا که ميخواهند از داروهاي سوء کار نعوظ استفاده کنند، بايد ابتدا نظر پزشک خود را خواستار شوند. معمولاً مصرف توام سيلدنافيل (Viagra) Sildenafil، واردنافيل (Levitra) Vardenafil و تادالافيل(Cialis) Tasalafil با داروهاي کاهندهي فشارخون ايمن و مطمئن است. مصرف داروهاي نام برده شده با نيتراتها، که به طور منظم براي درد قفسهي سينه يا در موارد اورژانس مورد استفادهاند، ممکن است سبب سقوط خطرناک فشارخون گردد. با پزشک خود صادق باشيد اگر دچار فشارخون بالا هستيد، معمولاً نبايد آنچنان زندگي کنيد که از مسايل جنسي لذت نبريد. با پزشک خود مشاوره کنيد. هر چه پزشک در مورد وضعتان بيشتر بداند، بهتر ميتواند فشارخونتان را کنترل کرده و سبب حفظ رضايت جنسي از زندگي شود، خود را آماده کنيد تابه پرسشهاي زير پاسخ بگوئيد: چه دارويي مصرف ميکنيد؟ آيا اخيراً رابطهتان با مصاحب جنسي تغيير کرده است؟ آيا احساس افسردگي ميکنيد؟ آيا بيش ازمعمول با استرس روبه رو هستيد؟ مواظب سلامت خود باشيد بااستفاده ازگزينههاي زندگي سالم، ميتوان فشارخون را کاهش داد و بالقوه زندگي جنسي را بهبود بخشيد. گزينههاي شيوهي زندگي سالم عبارتند از: عدم استفاده از سيگار وتنباکو استفاده ازغذاي سالم کاهش مقدار نمک درجيرهي غذايي کاهش وزن نرمش منظم البته، جسم لاغر سبب تقويت اطمينان خاطر شده وبه احساس جاذب بودن کمک ميکند که خود سبب بهبود زندگي جنسي ميشود. مناسب کردن وضع با احساسي که درمورد مصاحب خود داريد و نيز شرايط انجام عمل، عکسالعمل جنسي شما تغيير خواهد کرد. براي ترغيب ارضاي جنسي، اين عمل را وقتي انجام دهيد که هر دواحساس آرامش ميکنيد. به نقل از پايگاه خبري سلامت نيوز سايل جنسي تأثير گذارد. سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 18:18 :: نويسنده : اصغري
هر ازدواجی لحظات خوب و بد و شیرین و تلخی دارد؛ ولی آنچه باعث خوشبختی و یا شکست یک ازدواج در طولانی مدت میشود، چیست؟ در دو دهه اخیر، محققان در حال تحقیق و بررسی عواملی هستند که باعث میشود یک ازدواج به خوبی و تفاهم متقابل بینجامد و در مقابل، ازدواج دیگر شکست بخورد. گروهی از محققان، تحقیق خود را روی زوجهایی انجام دادند که آنها را در لابراتوارهای زوجین از نزدیک، مطالعه و بررسی کردند، به طوری که تمام عمل و عکس العمل های آنان مطالعه شد. (این شیوه تحقیق، بررسی یا شیوه دلیل خوانی نامیده میشود.) یکی از محققان، گروهی از زوجین عادی را از جامعه انتخاب کرد و با این شیوه، راه مطمئنی برای مطالعه درباره علل شکست یا موفقیت ازدواج ها یافت. این آزمایش ها معمولاً به صورت اندازه گیری ضربان قلب همسر و یا چگونگی نشان دادن احساسات با تغییرات چهره و این که با چه زبانی با یکدیگر و اطرافیان صحبت میکنند، صورت گرفته است. در حال حاضر محققان با تقریبی بیش از ۹۰ درصد میتوانند تخمین بزنند که کدام زندگی موفق، و کدام ناموفق است. در متن زیر شما میتوانید تعدادی از پیشنهادهایی که براساس تحقیقات بسیار معتبر به دست آمدهبرای راهیابی به یک زندگی زناشویی موفق و محکم بخوانید: خیلی زود در جستجوی کمک بر آیید یک زوج عادی معمولاً در حالت عادی، ۶ سال پس از ازدواج به فکر کمک خواستن از دیگران میافتند (این در حالتی است که بیشتر طلاقها در ۷ سال اول ازدواج اتفاق میافتد) بدین ترتیب در مدت ۶ سال اول ازدواج، بیشتر زوجین با ناراحتی ها و مشکلات مکرر، به زندگی زناشویی خود ادامه میدهند. خودتان را اصلاح کنید بنا به توصیه محققان، ما باید بتوانیم احساسات خود را بیان کنیم و بگوییم چه چیزی در درجه اول برای ما اهمیت دارد. زوجهای موفق و خوشبخت احساسات خود را در مواقع حساس به راحتی بیان میکنند. مواظب لحن خود در مشاجرات باشید بیشتر درگیری ها زمانی آغاز میشوند که یکی از زوجین با لحن منتقدانه از دیگری ایراد میگیرد. ذهنیات خود را بیان کنید، ولی به صورتی که شنیدنش، هم برای شما و هم برای طرف مقابلتان راحت باشد. تأثیر پذیر باشید یک ازدواج زمانی موفق است که شوهر بتواند از همسرش تأثیر بپذیرد. تأثیرپذیری شوهر از همسرش (برخلاف زن از شوهرش) بسیار مهم است. تحقیقات نشان داده است که زنان در حالت عادی آماده تأثیر پذیری از شوهرانشان هستند. پس ازدواجی موفق است که هر دو طرف به یک میزان از دیگری تأثیر بگیرند. استانداردهای خودتان را بالا ببرید زوجهایی که تازه ازدواج کرده اند و یا زوجهای خوشبخت معمولا توقع بالایی از یکدیگر دارند. خوشبخت ترین زوجها معمولاً توقع رفتارهای زننده از یکدیگر را ندارند، هر چه میزان تحمل رفتارهای زشت طرفین در اول ازدواج کمتر باشد، در طولانی مدت، زوجین در مسیر ازدواج خوشبخت ترند. یاد بگیرید چگونه یک مشاجره را آرام کنید و یا آن را خاتمه دهید زوجهای موفق میدانند یک مشاجره را چگونه خاتمه دهند و میدانند چگونه میتوان یک مسئله پیچیده را ترمیم کرد پیش از آن که مشاجره به طور کامل از کنترل خارج شود. شیوه ترمیم یک مشاجره به این شرح است: موضوع بحث را با یک موضوع کاملاً بی ربط عوض کنید. از طنز استفاده کنید. طرف مقابل را با یک جمله که نشان دهنده اهمیت دادن به اوست، متوجه کنید؛ مثلا من میدانم این مسئله برای تو سخت است و به این ترتیب او را متوجه این نکته کنید که هر دوی شما در این مورد وضع مشابه دارید. مثلاً بگویید این مشکل هر دوی ماست. از مشاجره عقب بکشید. در زندگی زناشویی گاهی شما باید کوتاه بیایید تا برنده شوید. اهمیت دادن و قدردانی از احساسات همسر بسیار مؤثر است؛ مثلاً من میخواهم از تو تشکر کنم. اگر یک مشاجره خیلی به بن بست رسید، ۲۰ دقیقه به خود فرصت دهید و پس از این که هر دو خونسردی خود را به دست آوردید، دوباره گفتگو کنید. بر نیمه روشن تمرکز کنید در یک ازدواج موفق، زوجین معمولاً ۵ بار بیشتر از دیگران از جملات مثبت استفاده میکنند، (مثلاً ما زیاد میخندیم) به جای به کار بردن جمله منفی (به ما اصلاً خوش نمی گذرد). کساني که به طرف عقربهاي ساعت امضاء میكنند انسانهای منطقی هستند. كسانی كه بر عكس عقربههای ساعت امضاء میكنند دير منطق را قبول میكنند و بيشتر غير منطقی هستند. كسانی كه از خطوط عمودی استفاده میكنند لجاجت و پافشاری در امور دارند. كسانی كه از خطوط افقی استفاده میكنند انسانهای منظّم هستند. كسانی كه با فشار امضاء میكنند در كودكی سختی كشيدهاند. كسانی كه پيچيده امضاء میكنند شكّاك هستند. كسانی كه در امضای خود اسم و فاميل مینويسند خودشان را در فاميل برتر می دانند. كسانی كه در امضای خود فاميل مینويسند دارای منزلت هستند. كسانی كه اسمشان را مینويسند و روی اسمشان خط میزنند شخصيت خود را نشناختهاند. كسانی كه به حالت دايره و بيضی امضاء میكنند، كسانی هستند كه میخواهند به قله برسند. دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : اصغري
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چارهای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند. او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: " تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست. " خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برایش شرح دهد. پیرزن خردمند ادامه داد: " امشب بهترین بالش پری را كه داری، برداشته و سوراخ كوچكی در آن ایجاد میكنی،سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات میكنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی،یك عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی. بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم" خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت. خانم جوان با اینكه بشدت احساس خستگی میكرد،، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت:"بالش كاملا خالی شده است" پیرزن پاسخ داد: "حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها،پر كن، تا همه چیز به حالت اولش برگردد ! " خانم جوان با سرآسیمگی گفت: " اما میدونی این امر كاملا غیر ممكنه ! اینك باد بیشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان داده ام،پراكنده است، قطعا هرچقدر هم تلاش كنم، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد ! " پیرزن با كلامی تامل برانگیز گفت: " كاملا درسته ! هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار میبری همچون پرهائی است كه در مسیر باد قرار میگیرند. آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق میورزی، كلماتت را خوب انتخاب كن" یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : اصغري
براي لاغر شدن ، از بشقاب و روميزي آبي رنگ استفاده کنيد. رنگ آبي اشتها را کم ميکند. اگر کم خواب هستيد وسايل اتاق خواب را به رنگ بنفش درآوريد يا از چراغ خواب به رنگ بنفش استفاده کنيد. رنگ بنفش آرامش دهنده و خوابآور است. اگر از کم خوني رنج ميبريد، ميوههاي قرمز رنگ مانند گيلاس ، توت فرنگي و گوشت قرمز مصرف کنيد. اگر بيحال و حوصله هستيد، رنگ نارنجي را انتخاب کنيد، هنگام استحمام صبحگاهي از حوله و ابزار نارنجي استفاده کنيد، رنگ نارنجي. بيحالي شما را از بين ميبرد. اگر مشکلي پيش روي شماست، از رنگ نيلي استفاده کنيد، رنگ نيلي کمک ميکند تا بهتر بينديشيد. اگر مضطرب هستيد و فشار عصبي طاقت شما را بريده است، از رنگ سبز استفاده کنيد. رنگ سبز آرامبخش است و فشار خون را کاهش ميدهد. افراد افسرده لباس زرد رنگ بپوشند. غذاهاي زرد بخورند و رنگ زرد را اطراف خود بجويند. رنگ زرد سطح انرژي را بالا برده و مانع افسردگي ميشود.
این داستانِ یک دکتر است. دکتر داستان ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش خواب آن را هم نمی دیدند. همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، زیباترین و خوشگلترین دختر شهر را می خواهیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی "موفقیت" بشناسند. >اما دکتر داستان ما انسان کاملاً متفاوتی بود. او می خواست یک زندگی "معمولی" داشته باشد. در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند. هنگامی که همکلاسی هایش کل شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره ای بالاتر، او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت که نمی تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را "فدا" کند. همکلاسی هایش "ساده زیستی و معمولی" بودن او را مورد تمسخر می گرفتند و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره ای متوسط MBBS (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت. تمام همکلاسی هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های بیشتری را ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های تخصصی خود بودند. اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می خورد، کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده روی می رفت، تلویزیون نگاه می کرد، کتاب می خواند، موسیقی گوش می کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت رایگان او را معالجه می کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق اندک تلاش می کرد از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچی کرایه کرد، کولر گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش خرید و با موتور به سرکار رفت. >در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند. دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین دختران می گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه هایی بسیار عادی. دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد. دکتر هیچگاه از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه ها هم با نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از شیوه زندگی خود لذت می بردند. از مدرسه برمی گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می خوردند، کمی استراحت می کردند، سپس درس می خواندند، عصر هم بازی می کردند و شب قبل از خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند. اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند. لذا روزها را در صفهای بلند سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا می گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار " معمولی" را انتخاب نمود که هیچگونه صفی در سفارتخانه های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد. خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش را به آنجا برد. دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد از اتمام کار به همراه خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند. آخر هفته ها به مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند. تا اینکه دکتر روزی اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان بهداشت جهانی (WHO) از چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به یکی از روستاهای دور افتاده در استرالیا رفته و در بیمارستانی مشغول به کار شوند. دکتر برای این شغل اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد. >دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع مساحت زندگی می کند و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می داردو بچه ها و همسر معمولی او در کنارش هستند. می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگری هم در زندگی وجود دارد. راه "اعتدال" و "معمولی" بودن. این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود دارد. اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم و در این راه آنقدر با سرعت می رویم که شادیهای زندگی را یکی پس از دیگری جا می گذاریم و در آخر راه تنها می مانیم، بدون شادی و لذت. کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم. >کاش ما هم "معمولی" باشیم!. موضوعات
پيوندها
|
||||
![]() |